بیا با هم...
دیگر نمی توانم درون خودم بمانم!
باید بجوشم و حرفهایم را با تو بگویم...
حرفهای زیادی بوده است که تا به حال با خودم می گفتم، جواب خودم را می دادم ، خودم را قاضی قرار می دادم و در آخر خود ر ا قانع می کردم. اما حالا به دنبال شریک هستم... شریکی برای دلنوشته هایم، که باید گوشه ای از ذهن و فکر من باشد.
حالا من با تو حرف می زنم. از تو جواب می خواهم، تو را قاضی قرار می دهم و در آخر اگر قانع نشوی قانع می شوم.
من با عقل تو سخن می گویم، تو هم با عقل من سخن بگو، وجدان تو قاضی مناسبی بین من و تو خواهد بود...
امروز از پیش شهدا برگشته ام. پنج روز مهمان آنها و همراه با خاطراتشان بودم و حالا آمده ام تا شما را هم همراه با "راهیان نور" کنم...
شهدا دنبال چه بودند؟ تا چه اندازه به خواسته ی خود رسیدند؟ از من و تو چه توقّعی دارند و من و تو در قبال آنها چه مسؤولیتی داریم؟
اینها سؤالهایی بود که در این مسافرت پنج روزه به بخشی از جواب آنها رسیدم و همین مسؤولیت بزرگی بر عهده من گذاشت تا به اینجا بیایم و دانسته های خود را با شما در میان بگذارم و آن شور و احساسی که دائماً در حال لبریز شدن است را در بستر فکر شما بگسترانم و در آخر ... بتوانم بجوشم و درون خودم باقی نمانم...
یا زهرا
(سلام الله علیها)