این همه ستاره که در آسمان شهر ما هست و هیچکس به آنها توجه نمیکند، هر کدام در منظومهی خود ابهتی دارند؛ برخی حتّی بر کهکشانی حکم رانی میکنند و محور و مداری برای ستارههای دیگر هستند. برخی به ما دور و برخی دورتر و دورتر هستند، برخی آنقدر بالا هستند که طائر خیال ما هم به آنجا قد نمیکشد، اما ما فقط چشم دیدن خورشیدی را داریم که در پرتو نور آن زندگی میکنیم. آن هم اگر میشد نباشد، بیتفاوت بودیم و به آن توجهی نمیکردیم.
اما چکار میشود کرد! وقتی نمیگذارند ما به بالا نظر کنیم! آلودگیها، چشمان ما را کم سو کردهاند و ما تا چند متری خود را بیشتر نمیبینیم. وقتی هم که بارانی میبارد و دود و ابرها کنار میرود، ما عادت کردهایم که سرمان پایین باشد و همین اطراف را نظر کنیم.
نمیخواهیم و اگر بخواهیم نمیگذارند، و اگر هم بگذارند، نمیتوانیم که اینهمه ستاره را بشناسیم. تا یکی خودنمایی میکند دیگری ناپدید میشود و تا یکی نظرها را به خود جلب میکند دیگری فراموش میشود.
ستارههای زمانه را چه کسی شناخت؟! همانهایی که به مقام شهود رسیدند و در آسمانهای ملکوت بیش از آسمان دنیا درخشش و خودنمایی دارند! صدها هزار ستاره که هر کدام دایرةالمعارفی از حقایق بودند، اما زمانه نتوانست جز چند سطری از زندگی آنها را برای ما رصد کند. تأسف که بسیاری از آنها گمنام ماندند و در این عالم ادنی هیچ نام و نشانی از آنها باقی نماند جز برچسب عمیق «شهادت»، رفتند و نخواستند که خود را به ما بشناسانند!
آیا از احوالات شهدای شهرمان آگاهیم؟ از احوالات شهدای مسجدمان چطور؟ آیا کتاب یا کتابچهای در احوالات آنها در اختیار داریم؟ چه راحت رضایت میدهیم که اوج درخشش تاریخمان فراموش شود!
ما شهدا را نشناختهایم، نخواستیم که بشناسیم، و نگذاشتند که بشناسیم، بلکه نمیتوانیم که بشناسیم! چون همهی عمر ما کفاف شناخت یکی از آنها را هم نمیدهد. شهید را عارف شهیر شهر ما- شیخ محمد بهاری همدانی- شناخت که جوار شهدا را بر [وادیالسلام] نجف ترجیح داد و صد سال پیش گفت: «مرا همینجا در گورستان شهرم دفن کنید. چون میخواهم کنار شهیدان باشم!» میدید که بعدها بارگاه شهدا مزارش را احاطه خواهد کرد.
همین مقدار از دست ما بر میآید که به آسمان نظر کنیم، درخشش ستارهها را رصد کنیم و غبطهی حالشان را بخوریم...